" خوش دارم آزاد از قید و بندها درغروب آفتاب بر بلندای کوهی بنشینم و
فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم و
همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم و
این زیبایی سحرانگیز، با پنجه های هنرمندش با تار و پود وجودم بازی کند،
قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درد و غم را آزاد کنم،
اشک را که عصاره حیات من است، آزادانه سرازیرنمایم،
عقده ها و فشارهایی را که بر قلب و روحم سنگینی می کنند بگشایم .
غم های خسته کننده ای را که حلقومم را می فشرند و دردهای کشنده ای که قلبم را سوراخ سوراخ می کند،
با قدرت معجزه آسای زیبایی تغییر شکل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداکاری مبدل کند و
آنگاه حیاتم را بگیرد و من دیوانه وار همه وجودم را تسلیم زیبایی کنم و
روحم به سوی ابدیتی که نورهای زیبایی می گذرد پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه از کهکشانها بگذرم و
برای لقاء پروردگار به معراج روم و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعتها و
ساعتها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذت ببرم."